بچه کوچیک، بزرگترین نعمت و رحمت خداست! 
توی این روز ها که حال هیچکدوم از ما خوب نبود، تنها کسی که حواسمونو پرت کرد و برای چند ساعتی اتفاقات اخیر را از یادمون برد، همین دال کوچولوم بود! 
به من میگه خاله، بعضی وقتها هم اونقدر خاله خاله میکنه که بی حواس، به مامانش هم میگه(خاله)
هوا عالی تر از عالی بود، رفتیم بیرون نشستیم، چشمش به دوچرخه افتاد، اومد سراغم و دوچرخه رو نشونم داد! منظورشم این بود که روی دوچرخه سوارش کنم‌! عمو گفت سوارش نکنیا، گریه های الانش بهتر از گریه های بعد از افتادنش از روی دوچرخه‌ست.
اما از اونجایی که بنده طاقت گریه بچه هارو ندارم، سوارش کردم و محکم گرفتمش! اما دوچرخه رو راه نبردم!یکم که نشست و دید این دوچرخه قرار نیست حرکت کنه بی حوصله ازم خواست پس بزارمش پایین!
البته ناگفته نماند باهم دعوا کردیم *_* 
گفت خاله بد
گفتم نه خیر، دال پسر بد
رفت بغل مامانش تا بخوابه، اونقدر بهم گفت بد که خوابش برد:)
خاله بد
فقط اگه امشب دلدرد شد، تقصیرِ منه:(((
واقعا خاله بدی هستم، سوپ و آب خورد:((( خاله گفت نباید بهش سوپ و آب میدادی دلدرد میشه،:((
درواقع من بهش سوپ دادم، خودش بلند شد رفت آب خورد:|
بازم من مقصرم:(((
خدایا هیچ اتفاقی برای شاهزاده چشم سیاه من نیوفته

* خدایا شکرت 






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها