Q



نصف روز بیرون بودیم، اونم بود، مثل مجسمه ۴ ساعت کامل بی تحرک زل زده بود به روبه روش!

همه‌ش فکر میکردم نکنه روباته؟! برعکس اون، من توی این ۴ ساعت اصلا آروم نداشتم.
بعضی وقتها یک کلمه میتونه تلنگر بزرگی برای ماهایی که گاهی توی خواب زمستونی فرو رفتیم یا قدم های اشتباه برمیداریم باشه!
فردا واسمون مهمون میاد احتمالا خیلی بمونن، میخوام اشتباهاتمو جبران کنم!
واسه خودمو، خودش، کیف پول خریدم:) ولی قول دادم دیگه هیچوقت از این کارا نکنم!!! (هدیه دادن ممنوع!) 


بدترین اتفاق جهان اینه.که "ما" از آیندمون بی خبریم!!! 

شاید اگه حداقل یکم از آینده رو میدونستم، اونوقت درست تصمیم میگرفتم.


مرسی بابت حال الان.


چقدر عالی بود اگه باهاش قرار میزاشتم و توی این روز های جهنمی باهم حرف میزدیم و کتاب میخوندیم:)  تا حداقل یکم فکرم آزادد بشه^_^


از پله ها محکم خورد زمین، خیلی گریه کرد. 
فکر کردم دیگه از پله ها بالا نره، ولی برعکس همچنان از پله ها بالا رفت و بعدم صدامون کرد بیاریمش پایین!

ما بزرگتر ها، خیلی زود می ترسیم! خدا شجاعت کودکانه بهمون بده! 


+دیشب یه خواب وحشتناک دیدم! راستش جدیدا کابوس زیاد میبینم:) خدا بخیر کنه!
++تکلیفم مشخص نیست.
+++خدایا این جمع رو شاد نگه دار و دیگه بهشون غم نده‌.
++++عمو گفت، انسان از برای مردنه، دعا نمیکنم خدا دیگه کسی رو نکشه، دعا کنیم عزرائیل برای مدتی بس کنه و دست از کشتن بر داره:)
+++++از همون سال ۹۰ تا الان که ۹۸ تقریبا هر سال نو یکیو از دست میدیم، خدایا شکرت.


حالا که پاسی از شب گذشته و همچنان خواب به چشمام نمیاد، یهو این فکر افتاد توی سرم."اگه یه روز نباشم، اتفاقی عکسمو دید، کدوم یکی از خاطراتم/اخلاقم، یادش میاد؟!" 
غر زدنام؟ صبوری هام، بچگیم، بد بودنام یا خوب بودنام؟ 
خدایا تا ابد دوتاشونو برام نگه دار*_*
امروز عالیترین و بدترین روز دنیا بود، خدا یا مرسی:)


#ف مثل فرشته زمینی:)

در خونه باز شد، دوتا نگاه غمگین توی هم گره خورد. قدمای آروم و لرزون به طرف هم برداشتن.
سراشون روی شونه هم گذاشته شد و دستهای لرزونشون دور کمر هم حلقه شد.
صدای گریشون، سکوت خونه رو میشکست! قلبمون شکسته بود و کمرمون خم شده بود، دلیلشم تویی عزیز دلم، نبودت دیونمون کرده، هنوزم منتظرم یکی زنگ بزنه بگه سرکارتون گذاشتیم دروغ گفتیم، بخدا ناراحت نمیشیم:)


بچه کوچیک، بزرگترین نعمت و رحمت خداست! 
توی این روز ها که حال هیچکدوم از ما خوب نبود، تنها کسی که حواسمونو پرت کرد و برای چند ساعتی اتفاقات اخیر را از یادمون برد، همین دال کوچولوم بود! 
به من میگه خاله، بعضی وقتها هم اونقدر خاله خاله میکنه که بی حواس، به مامانش هم میگه(خاله)
هوا عالی تر از عالی بود، رفتیم بیرون نشستیم، چشمش به دوچرخه افتاد، اومد سراغم و دوچرخه رو نشونم داد! منظورشم این بود که روی دوچرخه سوارش کنم‌! عمو گفت سوارش نکنیا، گریه های الانش بهتر از گریه های بعد از افتادنش از روی دوچرخه‌ست.
اما از اونجایی که بنده طاقت گریه بچه هارو ندارم، سوارش کردم و محکم گرفتمش! اما دوچرخه رو راه نبردم!یکم که نشست و دید این دوچرخه قرار نیست حرکت کنه بی حوصله ازم خواست پس بزارمش پایین!
البته ناگفته نماند باهم دعوا کردیم *_* 
گفت خاله بد
گفتم نه خیر، دال پسر بد
رفت بغل مامانش تا بخوابه، اونقدر بهم گفت بد که خوابش برد:)
خاله بد
فقط اگه امشب دلدرد شد، تقصیرِ منه:(((
واقعا خاله بدی هستم، سوپ و آب خورد:((( خاله گفت نباید بهش سوپ و آب میدادی دلدرد میشه،:((
درواقع من بهش سوپ دادم، خودش بلند شد رفت آب خورد:|
بازم من مقصرم:(((
خدایا هیچ اتفاقی برای شاهزاده چشم سیاه من نیوفته

* خدایا شکرت 






آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها